چه رد شدنی.روبرویِ حیاطِ ما ابرها خانه کرده اند.گذرِ آف
تاب آنقدر طاقت فرسا بود که پرده ها را هرگز کنار نزده بودیم. [ آره.نقاشی که نمیتونه هیچ تصویری توی شعراش بریزه.یه آدم پوچ و بی مفهوم.]
تراژدیِ مجهولِ ابراز نشده ای که بی هیچ ابهامی درام اجرا می شود. پوچ و خشک.چسباندنِ چند تصویرِ نامعقول و در انتها خاموشی.حس ششم و هفتم و هزارم هم جوابگویِ این قائم به ذاتِ خود نبودن ، نبود.
ما جایی میانِ دیوار چهارم فراموش شده ایم ، دقیقا کنارِ دوربینی که هرگز ندیده ایم. میانِ نور و با تاریکی زیستن.
گه گاهی باید خودم را غرق کنم . توی جنون.توی اندوه فراوان ، بینِ خفگی شدید.
من شکست خوردن رو به تعلیق ترجیح میدم.یالّا تمومش کن.
------
باید همین شکلی گردنمو خم میکردم جلویِ حقارت هام ، تا به بردگیِ همین چند لحظه ی احمقانه هم زنده باشم.هیچوقت نگفته بودم که زندگی چقدر ناگذر بوده اما الآن یهو بغضِ همه ی روز
های گند و کثیفی که بین دوتا دیواری که فاصله شون کمتر از یک متر بود ، گذشت ، هجوم ؟ نه. رد شدنِ آهسته ای که توی سکوتِ غالب صارای _ خیلی دلم میخواد صفت پشت صفت راه بندازم.که حداقل این تصویر عاجز جلو روم برام آسونتر رد بشه ، اما ، کلمه نیست به خدایی که نیست ، نیست _.
بعد عبورِ خیلی از روایت هام خندیدم بهشون ، اما این یکی ، این تصویرهای لعنتی ،منو تسلیمِ حالِ پُست ترومایِ وحشتناکی میکنه. زانو زده و دست بسته.سرِ پایین و ترسیده.بی جرئتِ نگاه به هیولایی که از خودم ــه ؛ نه از ترسِ بلعیده شدن.نه..... ؛ از ترسِ اون حجمِ مظلومیتِ مخفی پشت لبخند.
+ من شونزده سالگیمو اینجا جشن گرفته بودم.میفهمی؟ {}...
ادامه مطلبما را در سایت {} دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pheosad بازدید : 92 تاريخ : دوشنبه 5 دی 1401 ساعت: 20:08